ايلياايليا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

زندگينامه ايليای عزيزم

آخرين پنج شنبه سال 91

ايليای عزيزم بعد از گذروندن سه هفته خيلی سخت به خاطر مريضی بابا هادی جون خدای مهربون بهمون کمک کرد و بابايی از بيمارستان مرخصی شد . پنج شنبه هم با مامانا و بابا هادی رفتيم بيرون باباجون رفت سلمونی بعد همه با هم رفتيم باغ گل و طبق روال هر سال کلی گل خريديم و عصر همه توی حياط نشستيم و حلوا پختيم بابا جون فلامک هم همه گلها رو کاشت . خدا رو شکر انشاا.. خدا همه مريضها رو شفا بده و بابايی هادی هم سالم و سلامت باشه اميدوارم همه سال خيلی خوبی همراه با سلامتی، دل خوش، آرامش، پر روزی، و ... رو پيش رو داشته باشن. ...
27 اسفند 1391

عاشق مامانا

مامان جونی اين روزها نمی دونم چرا تمام تلاشت رو ميکنی تا مامانی رو به مرحله جنون برسونی . تمام حرفت شده بريم خونه مامانا بريم خونه مامانا . از صبح که از خواب بيدار می شی شروع به غرغر ميکنی که آی مامانا ميخوام بيام خانتون (خونتون) تا بالاخره ميری مهد ، بازم تا عصر می يايم با باباجون دنبالت همين موضوع تکرار ميشه. بعدم که باهات صحبت می کنم که پسرم مهد خوبه شعر ياد می گيری می ری پيش دوستات يک دفعه می گی برو اصلا دوست ندارم برو بچيی (بچه) بد توی اين هفته هم به خاطر اينکه رسم مادری رو به جا آورده باشم هر روز سعی کردم ببرمت اونجا تا يک دل سير بازی کنی و کيف کنی. وقتی تگاهت ميکنم که چه لحظه های شادی رو ميگذرونی خيلی خوشحال ميشم دس...
18 بهمن 1391
1